اولین روز بدنیا اومدن نازنینم
روزی که نازنین میخواست بدنیا بیاد باباش تازه رسیده بود خونه و دید که من عرق کرده صورتم و خیلی نگران حالم شد. دردم بدتر شد و بعد از 8ماه و 11روز دخترم دوس داشت پا به دنیای ما بزاره و شدت درد به من استرس وارد کرد انقدر استرس داشتم که همسرم هم از استرس من به استرس افتاده بود و نمیدونست چیکار کنه و دید که باید بجای اینکه خودشم استرس بگیره به منم آرامش بده تا به سمت بیمارستان حرکت کردیم. رسیدیم و سریع منو بستری کردن و شدت دردم زیاد شده بود. از یه طرف میترسیدم و درد داشتم و از طرفی خوشحال از اینکه دارم مامن یه آسمونی میشم. خلاصه رفتیم بخش زایمان و بعد از فشارهای زیادی که داشتم و نازنینم بدنیا اومد از خستگی زیاد از حال رفتم و منو منتقل ...
نویسنده :
maryam
16:49