اولین روز بدنیا اومدن نازنینم
روزی که نازنین میخواست بدنیا بیاد باباش تازه رسیده بود خونه و دید که من عرق کرده صورتم و خیلی نگران حالم شد.
دردم بدتر شد و بعد از 8ماه و 11روز دخترم دوس داشت پا به دنیای ما بزاره و شدت درد به من استرس وارد کرد انقدر استرس داشتم که همسرم هم از استرس من به استرس افتاده بود و نمیدونست چیکار کنه و دید که باید بجای اینکه خودشم استرس بگیره به منم آرامش بده تا به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
رسیدیم و سریع منو بستری کردن و شدت دردم زیاد شده بود.
از یه طرف میترسیدم و درد داشتم و از طرفی خوشحال از اینکه دارم مامن یه آسمونی میشم.
خلاصه رفتیم بخش زایمان و بعد از فشارهای زیادی که داشتم و نازنینم بدنیا اومد از خستگی زیاد از حال رفتم و منو منتقل کردن به بخش تا استراحت کنم.
بعد از اینکه بهوش اومدم دیدم تو اتاقی هستم و احساس کردم دیگه دردی ندارم و تازه فهمیدم که نازنین رو بدنیا آوردم و استرس اینکه نازنینم کجاس منو گرفت و پرستارو صدا کردم که دیدم چند لحظه بعد پرستار نوزادی رو بغلش آورد و گفت اینم کوچولوی شما.
وای که دل تو دلم نبود و تا دیدمش تمام آرامش دنیارو بهم دادن و همسرمم اومد تو اتاق و ما پدر و مادری خوشحال و خوشبخت از اینکه نازنین ما پا بدنیای ما گذاشت و تحولی بزرگ تو زندگیمون ایجاد کرد بهترین لحظه ما شد.
خدایا ممنون که نازنین مارو سالم بهمون رسوندی